روزگار ما…

2011/03/02

كشتي سياه

Filed under: شعر — مهلا @ 20:47

من بعد از همه آمده ام

ديرتر از همه هم خواهم مرد

هنوز حسن صحاف

نخستين موجود زنده

جهان نمرده است.

آن قهوه چي هم….

كتابفروش ها هم

حتي موشها هم ….

من

بعد از همه

به اين پاساژ آمده ام،

بعد از همه خواهم مرد.

من

بعد از همه

سوار اين كشتي سياه شده ام،

اما…

من ناخداي كشتي ام.

همه توفان ها

از سينه من

عبور ميكنند.

همه گردابهاي هراس

دور من ميچرخند…

دزدان دريايي

پيش از موج ها

دست وپاي مرا مي بندند

شايد من

زودتر از همه بميرم

نه!

من بعد از همه به اين جا آمده ام.

پايين ،

جلوي در پاساژ ،

پسركي داد ميزد: كتاب..آهاي كتاب…

همه نوع كتاب حراج….

بفرماييد طبقه بالا!

و آمدم اينجا!

پرسيدم:

آقا شناسنامه ندارين؟

كتابفروش ،

انگار در گيجي هميشه خود مي گرديد!

اصلا نفهميد چه ميگويم.

او با انكه در عمرش يك صفحه هم كتاب نخوانده بود ،

اما

نام تمام كتابها رو ميدونست،

و به خوبي ميتونست

جلد تمام كتابها را

از گنجينه سوخته يادش بيرون بياورد…

شناسنامه ميخواهم آقا!

براي خودم.

شناسنامه ام را دزدان دريايي با خود برده اند.

نميدانم حالا ديگر كدام جادوگر پير سهيمه برنج مرا نشخوار ميكند!

شناسنامه ميخواستم آقا!

شناسنامه ام را دزدام دريايي با خود برده اند

شايد يكي از دزدها ميخواسته براي نهصدمين بار زن بگيرد!

ادامه دارد…..

نوشتن دیدگاه »

هنوز دیدگاهی داده نشده است.

RSS feed for comments on this post. TrackBack URI

بیان دیدگاه

ساخت یک وب‌گاه یا وب‌نوشت رایگان در WordPress.com.